دیدم به ره آن نگار خندان را
آن ماه رخ ستاره دندان را
بر ماه دو هفته تافته عمدا
مشکین دو رسن چه زنخدان را
چوگان زده پیش خلق در میدان
دلها همه گوی کرده چوگان را
بوی گل و مشک داده از باده
بیجاده و در و شکر افشان را
ره داده به سوی زر و بیجا ده
از جام و پیاله آب حیوان را
در کار کشیده اهل طاعت را
وز کار ببرده اهل عصیان را
وان غمزهٔ کافرین به یک لحظه
افکنده و بسته صد مسلمان را
از سنبل او بلا دل و دین را
وز نرگس او خطر تن و جان را
بالاش چو سرو و ساخته مسکن
بر سرو به جادویی گلستان را
شرم از رخ او هزار تکْسین را
رشک از خط او هزار خاقان را
گفتم که کرایی ای بت دلبر
گفتا که نصیر ملک سلطان را
گفتم که امیر ابومحمد را
کاو تاج شدست دین یزدان را
فرخنده منیع کز هنرمندیش
فخر و شرف است آل حسان را
تفضیل نهیم بر عراق اکنون
با حشمت و جاه او خراسان را
بیننده همی ز شهر نشناسد
پیرامن ْ شهر او بیابان را
عین الدوله رسید مهمانش
تا شاد کند صدور و اعیان را
اندازه پدید نیست در دولت
پیروزی میزبان و مهمان را
زیبد که ز جان ثنا کنیم این را
شاید که ز دل وفا کنیم آن را
کایشان داند قدر گفتارم
یا رب تو نگاه داری ایشان را
ای مجد و نصیرتان گه مفخر
مر دولت و ملک شاه ایران را
بخت تو نهاد در ازل خوانی
وز عقل طعام ساخت مر آن را
گویی که ز خوان او گه قسمت
یک لقمه همی رسید لقمان را
هرچند ز دست پور دستان شد
ناموس شکسته شاه توران را
دست تو چو بندگان دهد بوسه
گر زنده کنند پور دستان را
از مرکب تو همی عجب دارم
کاو تیره کند ز گرد میدان را
شایسته بود چهار خصلت را
ناورد و تک و شتاب و جولان را
دادست به تک سم چو سندانش
کی باشد فعل باد سندان را
ره نیست به مرو در ز انصافش
بیدادی خشک ریش تاوان را
عدل تو سبب شد اندرین بقعت
آسایش و امن و نرخ ارزان را
از عدل تو پیش مصطفی خالد
دادست به خلد مژده رضوان را
اصل است گه شجاعت و مردی
تیر و تبرت شکار و میدان را
فخرست گه کفایت و مردی
دست و قلمت نثار و دیوان را
قطب است گه لطافت و شادی
جام و قدحت شراب و ایوان را
همتای تو نیست داور عادل
بغداد و ری و قم و سپاهان را
شایسته تو را ریاست و میری
چون ملک پیمبری سلیمان را
میراث به دست صاحب میراث
شک نیست درین سخن سخندان را
سی سال گذشت و آخر از غفلت
تنبیه فتاد چرخ گردان را
حق داد به دست باز حقور را
ده باز به دست داد دهقان را
میرا تو به پایه ای رسیدستی
کان پایه نبود معن و نعمان را
تا جدول و دفتر مدیحت را
حق داد معزی ثنا خوان را
در نظم سخن چنانکه گفته است او
ختم است سخوران کیهان را
کردی تو به جای او بسی احسان
او گفت ثنای خوب احسان را
احسان تو را شمار نشناسد
چون برگ درخت قطره باران را
گر سعی کنی به مال دیوانی
شکر تو کند طراز دیوان را
در خانهٔ خویش سازد از سعی ات
هم برگ و ذخیرهٔ زمستان را
تا قبلهٔ اهل دل بود کعبه
درگاه تو باد قبله اعیان را
فرمان تو جزم باد و جباران
منقاد و مطیع گشته فرمان را
تا نور فزاید از مه و زهره
برج سرطان و برج میزان را
از جاه تو رشک باد هر ساعت
بر چرخ بلند ماه تابان را
در بزم تو با فرشتگان آرند
بوبکر و عمر، علی و عثمان را